مهرسامهرسا، تا این لحظه: 15 سال و 16 روز سن داره

مهرسا هستي مامان

بازم عزیزکم سرما خورد

پنج شنبه که رفتم مهد دنبال مهرسا،مدیر مهد گفت مهرسا آبریزش داره و سرما خورده شب قبلش مهرسا رو برده بودم حموم و صبح وقتی رفتم سرپاش بگیرم دیدم دست و پاش سرده معلومه شب سردش شده بوده و سرما خورده منم بهش شربت سرماخوردگی دادم و شب هم براش بخور روشن کردم ولی چون لوزه داره و دماغش هم  کیپ کیپ شده بود و عزیزکم نمی تونست درست نفس بکشه و تا صبح گریه زاری کرد اما دیشب خدا رو شکر راحت تر خوابیده بود  برادر شوهرم با آرسین (پسرش )که ٣ سال و نیم داره پنج شنبه ناهار خونمون بودند. بعد از ظهر شوهرم بچه ها رو برد قصر بازی و کلی باهم بازی کردند آرسین شب رو هم بدون باباش خونمون موند دیروز هم بچه ها رو بردیم ویلای با...
26 شهريور 1390

متن زیبا

سال ها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای اززمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پرزدن آن سوی پرده ی آسمان بود آرزویش همشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود   خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا راصدا کرد یک شب آخردعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد وخدا تکه ای خاک برداشت آسمان را درآن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد   راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم؟   ...
26 شهريور 1390

عشق و موفقیت و ثروت

این مطلب رو تو وبلاگی خوندم خیلی خوشم اومد امیدوارم ما هم بتونیم از این مطلب درس بگیریم: زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها...
24 شهريور 1390

خريد و مهمونی

سلام دختر نازم اين چند روزه دختر خوب و خانومي بودي چهارشنبه با هم رفتيم مغازه خانه و كاشانه كلي خريد كرديم برات يه پازل چوبي به شكل موش و يه عروسك خوشكل كه اسمش رو گذاشتيم لي لي و يه سري لوازم براي خونه گرفتيم بعدش هم رفتيم شهر قلم تو تختي دو تا كتاب و يه بسته ماژيك (روش كشيده كه اگه لباس ماژيكي بشه تو ماشين لباسشويي شسته ميشه كه البته هنوز امتحان نكردم)و لوازم طراحي صورت كه شبيه رژه و يه بسته پازل و دو تا سي دي گرفتيم . از كوچيكي عادت كردي وقتي ميريم تو مغازه اي اگه از چيزي خوشت بياد مامان بهت ميگه فقط باهاش باي باي كن و ورش ندار (البته استثناهايي هم وجود داشته مثلاً اگه پفك رو ببيني غير قابل كنترل ميشي)به محض اينكه وارد فروش...
24 شهريور 1390

ارشیای ناز و مامان آتنای کوچولو از بین ما پرکشیدند

چند روزپیش داشتم به پیوندهای وبلاگم سر می زدم هر کاری کردم برم تو وبلاگ ارشیا و مامان آتنا نشد که نشد تا اینکه تو google سرچ كردم و خبر ناگوار فوت ارشیای ناز و مامان آتنا رو ديدم خيلي خيلي متاسف شدم  اين چند روزه همش به يادشون هستم اميدوارم روحشون شاد باشه و خدا به شوهر مهربونش نيما صبر بده خبر به نقل از يكي از آشناهاشون بوده كه تو تالار گفتگوي ني ني سايت پيدا كردم :     خبر اين بوده نميدونم ميدونستيد يا نه اتنا و نيما دانشجوهاي بابامن . بابام ديروز بايد ميرفت تهران كه بليط گيرش نميومد با نيما تماس گرفت كه براش بليط بفرسته(اخه باباي نيما و داداشاش دفتر هواپيمايي دارن) نيما جواب نميداد به اتنا زنگ زد گو...
5 شهريور 1390

دلم گرفته

اين دو روزه كه رفتم دنبال مهرسا جون تا منو ديد كلي گريه و زاري كرد و اشك ريخت ولي مدير مهد مي گفت تو مهد خيلي خوب بوده تا شما رو ديده گريه كرده امروز هم كه صبح بردمش اينقدر گريه كرد . خاله آزاده رو كه اومد بغلش كنه كلي لگد پراني كرده بود كه دوست ندارم برم نصفه شب تو خواب حرف مي زد :"مهدكودك رو دوست ندارم نمي خوام برم" منم چشام پر اشك شد مديرشون هم كه حال منو ديد گفت نگران نباش عادت ميكنه اميدوارم دادشم امروز رفته سربازي به مامان كه زنگ زدم كلي گريه و ناراحتي كرد . مامان كه از مهرسا پرسيد جرأت نكردم بگم گريه مي كنه گفتم خيلي راحت رفت چون ميدونم بايد واسه مهرسا هم غصه بخوره مادره ديگه .خيلي غصه خوردم و دلم گرفته اگه...
2 شهريور 1390

مهد كودك

امروز صبح عسل من براي اولين بار رفت مهد كودك ،صبح وقتي بابايي از خواب بيدارش كرد گفت بريم مهدكودك با كلي ذوق پرسيد الان بريم ؟وقتي هم پاش رو گذاشت تو مهد كودك بدو بو همه جا رو وارسي كرد تا من اومدم ازش خداحافظي بكنم لب و لوچش رو آويزون كرد و يه خورده بغض كرد ،منم از خاله هاي تو مهد خواستم ازش تعريف كنند تا آروم بشه خودمم بغضم گرفته بود و تو چشمام اشك جمع شده بود يه لحظه خودم رو گذاشتم جاش ،نميدونيد كه ريزه ميزه من با چه معصوميتي داشت من رو نيگاه مي كرد بعدش خاله تو مهد بهم زنگ زد و گفت كه براش كارتون گذاشتن و خدا رو شكر فعلاً آرومه ،مهرساي ناز مامان اميدوارم تو مهد بهت خوش بگذره عروسكم  ...
1 شهريور 1390
1